...رشحات



بسم رب.

 

به مدتی که گذشت فکر می کردم

 

اولین روزی که توی هویزه دیدمت روی یکی از تخت ها توی آلاچیق نشسته بودم که  اومدی.

مادر جلوتر بودن وقتی رسیدی و از کنارشون گذشتی، برای اولین لحظه دیدمت یادمه موهای جلوی پیشونیت رو باد بهم می ریخت

توی طول صحبتمون، فقط داشتم تعجب می کردم. چطور ممکنه همون حرفایی که می خواستم بزنم، از دهن شما میومد بیرون
گاهی می گفتم نکنه پیش خودت فکر کنی که من دارم از قصد حرفات رو تکرار می کنم

.
جلوتر
فاتح دماوند شده بودی. لباس آستین کوتاه آبی پوشیده بودی. همون روزی که گربه پرید روی تخت و مابساط نسکافه و شیرینی رو برداشتیم بردیم یه جای دیگه

.

 

جلوتر

رفتیم باغ کتاب
گفتی بستنی میوه ای به همین طعمای 4گانه رو دوست داری
یادته رفتیم توی تونل تاریکش  و گفتی اینجا شلوغه یه داد بزن ببینیم چجوری داد می زنی

.
سوره مهر
اسموتی آناناس خوردی.
لباس چهارخونه طوسی نارنجیت تنت بود
می خواستیم بریم شیرینی فرانسه اما دیر شده بود، نرفته برگشتیم
موقع برگشت، یادته روی پله برقی مترو انقلاب برعکس شروع کردم دویدن به سمت بالا؟ 

همونجا دیگه گفتم تمووومه اینها با یه دختر خل که وصلت نمی کنن
 

.

اما ادامه داشت
و مادر بزرگ اومدی هیئت امام صادقشبای محرم

اون شب ها هر شب به این فکر می کردم که من کجای سپاه امام حسینم(ع) و اینکه نکنه درجه پایین معرفتی من باعث بشه شما رو هم پایین بیارم
موقع خداحافظی با خانوادتون سعی کردم ببینمت اما هرچی چشم گردوندم تو شلوغی پیداتون نکردم

.

 قبل ار اربعین اومدی خونمون، کتت به رنگ طوسی روشن بود
یادمه انقدر استرس داشتم، اصلا نمی تونستم نگات کنم
فقط یه لحظه چشم تو چشم شدیم.

تا بعد از اینکه برگردی، دلخوشی من همون بود
روزهای بعدش که من بهارستان رو قدم می زدم تا برسم دانشگاه، هزار بار همون نگاه رو میاوردم جلو چشمم و زیر لب می گفتم: "دنیا همان یک لحظه بود "

.

آخ از بهارستان صبح ها توی مترو آروم آروم راه می رفتم و از خروجی که پله برقی نداشت می رفتم بالا 
فکر می کردم وقتی اتوبوس از ابوذر میاد اونجا، پس حتما اتوبوس پیروزی هم مقصدش بهارستان هست چشم می گردوندم که ببینمت

چه روزایی که تو برگشت از دانشگاه، خانم زریباف رو تا توی مجاهدین همراهی می کردم بنده خدا فکر می کرد فقط بخاطر ادامه حرفامون تا اونجا میام

.

 

اولین باری که تلفنی حرف زدیم، بعد اربعین بود، شب بود. اولین باروون پاییزی داشت می بارید وشما می پرسیدی دوست دارم بیام خونتون؟

فقط اون لحظه ای که هممون از آسانسور اومدیم بالا و تازه یادمون اومد شیرینی رو تو ماشین جا گذاشتیم. 

.

 

اولین دفعه که رفتیم ناهار بیرون.
گل رز بهم دادی. هنوز دارمش.

یادته صندلی و میز لق می زد، دو سه بار جا رو عوض کردیم
بعد غذا با هم رفتیم ناتلی.
دو تا کیک شیییرین شیییرین.
اون موقع زیر لب می خوندم :

"منذ ان احببتک
صار العالم اجمل مما کان."

.

 

19 دی بود.

بهت گفتم شماره خونه ما 7آبان 75 هست
اون شب، اولین شبی بود که بهم گفتی دوستت دارم

داشت قلبم می زد بیرون

 هنوز هم "این قلب وطن توست"

.

.

نمی تونم بقیشو بگم.
داره بارون می باره. 

هنوز عطرت رو احساس می کنم

هر جا رو که میبینم یادت میفتم

نگاهت، چشم ها، خندیدنت، صدات، حرفا و وجودت من رو در تو غرق می کرد

همه قشنگی ها در کنار تو معنا داشت

حتی برای وقتایی که از دستم ناراحت بودی دلم تنگ شده

 

دوستت دارم علی جان 

 

نمی تونم به نبودنت فکر کنم

شاید دیگه هیچ وقت نتونم بخندم.

احساس می کنم تمام بدنم درد می کند.

 

پ ن: راستی. باز هم پنجشنبه ها ساعت 8 شب، منتظر باشم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی مناسب کالا دانلود رایگان مقاله، کتاب، استاندارد و پایان نامه jaghinoneline 25azarmah سعید احمدی بهترین سایت توسعه سیماتک ایرانیان سلنا گومز هوبوت طرح تبیین منظومه فکری رهبری